خدا متولد شد

فرهاد معماري
farhad3118@yahoo.com

خدا متولد شد
خون بود كه قطره قطره چكيده بود روي كاشي هايي كه بوي تند الكل مي دادن و شاش زير نور مهتابي كه روشن بود و خاموش وقتي كه پره هاي بلند پنكه از زيرش رد مي شدن . تاريك بود كه اومده بودن پايين و هنوز چشمهاش عادت نكرده بودن به تاريكي و تنش به سردي ديواري كه بهش تكيه داده بود . بلوزش رو باز كرد , سينه بندش رو پايين آورد و بچش رو چسبوند به سينش . پستون هاش بزرگ شده بودن مثل شكمش كه داشت بالا مي اومد.حالش به هم مي خورد از بوي عرق تنش كه قاطي شده بود با بوي خون و شاش. روسري رو گرفت جلوي بينيش. روسري رو كشيد , نتونستن از دستش بگيرن.داشت خفه مي شد . توي كمد , كمد همون زنه , اوني كه استفراغ كرد. ترسيده بود. جنازه ي شوهرش رو ديده بود. اونجا, توي غبار و خاك. سرش پايين بود.لاي سنگ ها .گشته بود , زير خاك ها رو با دستهاش . خون دستش بود كه شتك زده بود به همه جا .قطره قطره. لاي تيرآهن ها .خوني بود , صورت كوچيكش.چشمهاش باز بودن و بسته از خاكي كه روشون رو گرفته بود. تير آهن ها رو كه تكون داده بود سرش لق زده بود و باريكه ي خون رد شده بود از زير گردنش كه رگ هاش جدا بودن از تن كوچيكش. حالش به هم مي خورد از بوي كافور و حس شهوتي كه از ديدن بدن هاي لخت بهش دست مي داد.
- مرده زير آوار , لاي اون همه تير آهن . مث بدبخت پسرم.
خودش پيداش كرد.تنش سرد بود , لاغر شده بود . زنده بود . آورده بودش اينجا, مي خواست اذيتش بكنه , از اول هم هيچ كدوم رو دوست نداشت . نه خودش رو نه بچش رو.
- نيگا به بر و روش نكن , فردا كه چروك افتاد تو صورتش از ريخت و قيافه افتاد ديگه به چشمت نمي آد . حالا جووني دستت به دهنت مي رسه دست رو هر كي بذاري جواب رد نمي ده , فردا كه سن و سالت بالا رفت ديگه كسي محل سگ بهت نمي ذاره. به قول آقات آدم كه از پشتش هيشكي نباشه ناقصه. دختر جماعت وقت مردن آبروداري مي كنه , اسم آدمو پسره كه نيگه مي داره. تو كاريت نباشه .بذا من باهاش حرف بزنم , ايشالا كه قبول مي كنه. خب اونم كه از سنگ نيست مي دونه دلت بچه مي خواد. مي خواي بري توله ي يكي ديگرو ورداري بياري كه چي ؟ بچه خود آدم وقت پيري چه گهي مي خوره كه بچه ي مردم بخواد كاري بكنه .حالا جووني حاليت نيست , فردا كه از حوصله افتادي ديدي يكي نيست يه ليوان آب بده دستت جنازت رو از زمين ورداره اون وقت مي فهمي چه پخي خوردي.
شوهرش گفته بود , همش رو.
- خونه رو كرده بودم جهنم. ننم راضي شده بود . آقام قبول نمي كرد . مي گفت : ننه باباي درست و حسابي كه نداره. يه دختر زير دست عمو با اون همه پسر توي خونه . دهن مردم رو كه نمي شه بست . گالون نفت آوردم خونه , گفتم يا اون با هيشكي و اگه قبول نكنين خودم رو آتيش مي زنم.
- سوخته بود,همه جاش. مگه مي شد صورتش رو شناخت. دختره ي قحبه نمي دونم از كدوم قبرستوني پيداش شد نشست زير پاي پسرم . هر چي به شوهرم گفتم مرتيكه ي قرمساق يه كاري بكن , بده پس و پيش اين دختره رو يكي بكنن , آدم بشه مگه به خرجش رفت . نشست گذاشت خاك تو سرم شد. تو قبرستون داشت خودش رو لت و پار مي كرد .دختره ي جنده يه ننه من غريبم بازي در آورده بود , همه مرده هاشون رو ول كرده بودن داشتن به حالش زار مي زدن. من خاك به سر از كجا مي دونست داره راست مي گه , گفتم جوونه , شاشش تنده يه چند وقت كه بگذره , چشمش به يه خوشگل تر از اين كه بيفته, يادش ميره. از كجا مي دونستم داره راست مي گه . ولم كرده بودن همون جا مي كردمش تو گور . صورتش رو همچين چنگ انداختم .پوستش اومد توي دستام.خاك تو سرشون اگه ولم كرده بودن . نمي تونست كه نفس بكشه . كبود شده بود. فكر مرداي غريبه رو كه نكردم, روسري رو وا كردم پيچيدم دور گلوش. همچين كشيدم . داشت خفه مي شد. نمي تونستن از دستش بگيرن. زدنش . اون زنه رو اوني كه روسري رو حلقه مي كرد و مي انداخت دور گردن همه . همه ي اونايي كه ماتيك مي زدن. لخت مي شد مي شاشيد روي ديوارها . جلوي همه . جلوي شوهرش . كاري به اون نداشت . دوست داشت ماتيك بزنه.
- به قيافش مي نازه زنيكه ي قحبه. خيال مي كنه حاليم نيست واسه چي به خودش مي رسه . خاك تو سر شوهر پفيوزت كه تو رو نيگه داشته بود. خيال مي كني شوهر من هم مثل اون مرتيكه ي گور به گور شده است.حالا فكر مي كنه چه پخيه ؟ اگه عرضه داري برو به بچت برس . خودش مي دونه چي پس انداخته از همه قائمش مي كنه.
مي پيچيد توي پتو. همه لباس هاش رو تنش مي كرد . گرمش نمي شد. سرد بود . تنش.
- توي اين سرما من كه دارم يخ مي زنم چه برسه به اين طفلك . به جون تو , من كه خبر نداشتم شايد يه شب آورده گذاشته اونجا . چراغ ها رو كه خاموش مي كنن بايد سرم رو بكنم زير لحاف. حتما اون وقت آورده گذاشته اونجا من نديدمش . مي بيني كه كليد نداره. هر كي بخواد مي تونه بازش بكنه. چند روزي كه بپيچي توي پتو , لباساي گرم تنش بكني حالش خوب مي شه. معلوم نيست كه از كي اينجا بوده . خب لاغر مي شه ديگه .شانس آوردي كه زندس.
زنه گفته بود . همون كه ترسيد.
- استفراغ كرد روي لباسام زنيكه ي جنده. نذاشتن خفش بكنم خواستم دلش بسوزه. اون بدبخت هم حق داشته بچت رو گم و گور كرده . ديده نشستي زير پاي پسرش , بدبختش كردي خواسته بفهمي چي كشيده. ولم كرده بودن خفش مي كردم. معلوم نيست مال كدوم پدر سگيه ؟ ماله چند نفره ؟ بچه آدميزاد كه اين طوري نمي شه. همه جاش رو پوشونده بود . فقط صورتش بيرون بود اونم كه درست و حسابي نتونستم ببينم. دهنش اونقده كوچيك بود اندازه ي پستونك. به جون بچم بيني نداشت , دو تا سوراخ بود توي صورتش . از ترس داشتم زهره ترك مي شدم . چشمهاش شبيه تيله بودن. همچين زل زده بود بهم . اونقده سبك بود . نفس نمي كشيد , مرده بود. مي خواستم خفش بكنم از دستم كشيد , سرش موند توي دستام , توي دستام كه نه آويزون بود . صورتش رو نديدم , سرش آويزون بود.معلوم نيست چه جور جونوريه . عقب موندس.
سرش لق مي زد. تقصير اون بود.داشت خفش مي كرد . زدنش , افتاد روي زمين . بچش رو زمين بود . توي پتو . نتونست از دستش بگيره . سرش رو كند. سرش آويزون بود . حالش به هم خورد.
داد زده بود ,توي قبرستون . نذاشته بود بذارنش توي قبر. سرش آويزون بود توي كفن. گريه كرده بود , سر خاك هر دو تاشون . خودش رو انداخته بود روي قبرها . نمي تونست بخوابه. توي غبار , شوهرش اون جا بود . نمي ديدش. صورتش رو . پايين بود . توي خاك ها . باريكه ي خون بود , خون دستش . افتاده بود روي زمين . چشم داشت,روي هر يك از انگشت ها . باز بودن و بسته وقتي كه تكون مي خورد.دنبال چيزي مي گشت , با چشم هاي روي انگشت ها.
پيره زن گفته بود: دلم به چيش خوش باشه؟ زده به سرش.بچه ها دارن زهره ترك مي شن . شده آينه ي دق . شب بلند بشه يه بلائي سر يكي بياره چه خاكي تو سرم بريزم.
عموش گفته بود : پسرام بزرگ شدن.
بزرگ مي شد. چيزي كه داشت ذره ذره وجودش رو مي گرفت مثل شوهرش كه دوست داشت خودش رو بكشه روي تن لختش , توي تاريكي , آروم آروم.
پيره زن بيرون بود. توي حياط.
- وقتي گفت حامله اي , پشت تلفن داشتم سكته مي كردم.ترسيدم بگه عيب از پسرت بوده. هزارتا فكر اومد تو سرم. گفتم يه دختر خوش بر و رو اين همه مرد. تو رو به ارواح خاك شوهرت , اگه , خودت كه مي دوني , بهم بگو , قبل از اين كه بقيه بفهمن يه خاكي مي ريزم توي سرم. اگه آقاش بفهمه. روم كه نمي شد بگم . گفت پرونده ي پسرت رو بيار آزمايش بگيريم , بگيم ماله كيه؟ من كه نمي تونم بيام اونجا . نفسم مي گيره . حالم به هم مي خوره.
دكمه ي بلوزش رو بست , سرش رو تكيه داد به ديوار و خيره شد به روبرو . در كه باز شد باريكه ي نور بزرگ شد و خودش رو كشيد روي شكم زن.












 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33021< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي